روزی روزگاری در یک زمستان سخت و پر سوز گروهی از مردمان ایران در محفلی جمع شده بودند در آن محفل شیخ بزرگ که اسمش امیرحسین بود کنجکاویی عجیبی برای دانستن یک راز بزرگ از دوستان را داشت ایشان میخاست که بداند که یکی از پیران مغان که بعد از سالیان سال به محفل پیوسته بود با چه کسی عقد و پیوند عاطفی بسته است دوستان دیگر این امر را اشکال دانسته و خواستن او را آگاه به اشتباه خویش کنند ولی شیخ بزرگ این امر را طبیعی میدانست و با جمله ی چه اشکالی داره به گفته ی خود ادامه میداد در این هنگام پس از تکرار مکرر جمله ی چه اشکالی داره و تاثیر نکردن سخن شیخ بر دوستان جمله کنجکاوم رو بیان نمودند و در اسنادی دقیق تر گفته شده ایشان دو جمله رو پشت سر هم میگفتن و از گفته ی خویش پایین نمی آمدن.